مهرخ غفاری مهر – ونکوور
از بهرام صادقی (دی ۱۳۱۵- آذر ۱۳۶۳) یک داستان بلند بهنام ملکوت و یک مجموعهداستان کوتاه بهنام سنگر و قمقمههای خالی به جای مانده است. بهرام صادقی بهویژه با داستانهای ملکوت، سنگر و قمقههای خالی، و خواب خون جای پای خود را در جمع نویسندگان ایرانی صاحبسَبک، محکم کرده است. مجموعهداستان سنگر و قمقمههای خالی شامل داستانهای کوتاه او است که در سالهای ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۶ نوشته شده است؛ سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و شکست امیدهای روشنفکران ایرانی به ساختن دنیایی نو با تکیه بر رئالیسم سوسیالیستی. روشنفکرانی که تنها راه نجات حاکم بر قلب و مغز و جانشان را بنبستی تاریک یافتند. اگر چه روح یأس و ناامیدی بر ایران و مخصوصاً بر روشنفکران حاکم شد، اما ادبیات چونان همیشه ثابت کرد که راه خود را در سنگلاخیترین و دشوارترین و نفسبُرترین دوران پیدا کرده و خواهد کرد. هنر و مخصوصاً ادبیات در گوشهٔ دلهای مردمان هر سرزمینی جای دارد و از کنج تاریکترین بنبستها نیز بهدر میآید و راه خود را باز میکند. بهرام صادقی نیز یکی از نویسندگانی است که پس از این دوران با سبک و سیاق خاص خود چون رودی روان راه خویش را باز کرد و با داستان ملکوت و داستانهای کوتاهی مثل سنگر و قمقمههای خالی و خواب خون نام خود را جاودانه کرد.
بهرام صادقی در مجموعهٔ سنگر و قمقمههای خالی ساختاری روان و خودمانی را با زبان طنز درآمیخته است تا محتوایی عمیقتر را با خواننده در میان بگذارد بدون آنکه خواننده هیچگاه احساس کند نویسنده دچار خودبزرگبینی است و یا ادعای ارشاد و رهبری او را دارد. در این فرصت کوتاه به مرور داستان سنگر و قمقمههای خالی میپردازم تا مشتی نمونهٔ خروار باشد برای فرصتهای بعدی که به بررسی سایر داستانهای این نویسنده بپردازیم.
ساختار داستان سنگر و قمقمههای خالی ساختاری جدید و منحصربهفرد است. چارچوب داستان بسیار ساده و روشن بنیان نهاده میشود و بسیار محکم و استوار است، اما از همان ابتدا چیزی خواننده را به شک و تردید وامیدارد.
- نویسنده برای توصیف شخصیتهای داستانیاش با معرفی شناسنامههای آنان آغاز میکند. شناسنامهٔ اول مربوط با آقای کمبوجیه است. شناسنامهٔ دوم مربوط به خانم سکینه و شناسنامهٔ سوم مربوط به کودکی به نام ارسطو است. در مورد ازدواج و فوت هیچکدام از این سه نفر در شناسنامه چیزی بهچشم نمیخورد.
- سپس در هر سه مورد راوی دانای کل به شرح یک روز کامل از زندگی این شخصیتها میپردازد و آنگاه با ظرافت و زیبایی این سه نام در سه شناسنامه را با هم پیوند میزند. نویسنده قصهٔ دستِکم دو نسل را از ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۵ روایت میکند و هیچ ادعایی ندارد که همهٔ گوشه و کنار شخصیتهایش را میشناسد. او تنها از زبان راوی تا جای ممکن آنها را شرح میدهد.
- اسمهایی که نویسنده برای قهرمانهای شناسنامهدارش انتخاب کرده، قابل توجه است: کمبوجیه که اگر منظورش کمبوجیهٔ دوم فرزند ارشد کوروش کبیر باشد، خود موضوع اختلاف بسیار زیاد میان تاریخنویسان، باستانشناسان، و دانشمندان است. گروهی مانند هرودوت او را دیوانه و ناآرام و قاتل میدانند و گروهی دیگر او را مانند پدرش کوروش، پادشاهی عادل و نیکوکار میدانند که به مردم سرزمینهایی که فتح میکرد، آزادی پیروی از دین و آداب و رسوم خود را میداد؛ سکینه نامی عربی است که در این داستان بر خلاف معنایش بر شخصیتی دلالت میکند که دچار سردرگمی میان سنت و تجدد است؛ و سرانجام ارسطو که کودکی است یکساله، اما بهنظر میآید از پدر و مادرش باهوشتر است، ولی هیچکس آیندهٔ او را نمیداند.
- نکتهٔ دیگری که در ساخت این داستان مشهود است، دخالت راوی و گفتوگوی او با خواننده در میانهٔ شرح وقایع است. نویسنده، داخل پرانتز راوی را وارد گفتوگوها میکند و با طنز و نیش و کنایه، ادب باسمهایی را که در میان خانوادههای آن دوران به چشم میخورد، به خواننده یادآور میشود. مثلاً در بخش مربوط به توصیف خانوادهٔ سکینه جایی پدرش، ابوی، میگوید: «دخترم… برای بنده… سعادتی بالاتر از این نیست که یگانه ثمرهٔ شب… شب زفافم را برای ادامهٔ تحصیلات… و دوری از نا… ناملایمات به خارجه… جه فرستم، اما آنوقت با دل خود، دل والده… والدهات (ملاحظه میفرمایید که ادب همگانی شده بود)… چه کنم؟» ص ۹۵.
با همهٔ سادگیای که در ساخت این قصه وجود دارد، آنچه که خواننده را بهدنبال خود میکشاند، زبان قصهپرداز است. زبان طنزی که خود را با خواندن اولین نام در اولین شناسنامه نشان میدهد: نام خانوادگی آقای کمبوجیه بهعلت ممهور بودن به مهر ادارهٔ قند و شکر محو شده است. کمبوجیه مردی است که از تنبلی تکان نمیخورد و دائم در فکرش دنبال این میگردد که به چه چیز فکر کند. راوی حکایت آقای کمبوجیه را با شرح «یک صبح فرحانگیز بهاری که گنجشکها با گنجشکها عشقبازی میکردند و ماهیها با ماهیها قول و قرار میگذاشتند و پسرها خواب دخترها را میدیدند و دخترها خواب پسرها را… » ص ۸۲، شروع میکند و نشان میدهد که او فقط میخواهد فکر کند، اما تسلسل فکری ندارد. زندگی روزمره و تکراری دارد. فکر میکند خیلی فکور است، ولی روال عادی خستهکنندهای در زندگی دارد. جالب اینجا است که خود راوی هم درگیر این پرش افکار و رفت و برگشتهای فکری است، مثلاً میگوید:
«نه دوستان محترم! این درون آقای کمبوجیه بود که منقلب و ناراحت، موضوع تازهای برای فکرکردن میجست یا بهتر بگوییم حتی این درون آقای کمبوجیه هم نبود، نیاز فکرکردن بود. اگر بتوان گفت. نیاز فکرکردن برای زندگیکردن. و اتفاقاً اینجا هم یکی از جمله جاهایی است که هر چیز را میتوان وارونه کرد بیآنکه در وضع تغییری بدهد. مثلاً حق داریم بگوییم: چیزی که در زیر لحاف میجنبید، نیاز زندگیکردن بود برای فکرکردن.» ص ۸۵.
راوی، قصهٔ کمبوجیه را با همان جملهای که شروع کرده بود، اما بهصورتی وارونه یعنی روزی که همچنان بهاری است اما کلاغها عشقبازی میکنند و ماهیها از هم جدا میشوند، بهپایان میبرد. او از زبان کمبوجیه به توضیح فرق کمدی و تراژدی میپردازد و نتیجه میگیرد که داستانش نه کمدی و نه تراژدی، بلکه مضحک بوده است. در شناسنامهٔ دوم و توصیف سکینه هم این زبان طنز را میبینیم، زنی که تنها کودک شب زفاف پدر و مادرش است. او تجددخواه، ولی وابسته و محدود به چارچوب خانواده است و حداکثر کاری که میکند، خواندن مجلات است. او زنی است که بستن گره دماسبی مویش آن هم با کمک مادرش حدود یکساعت طول میکشد. تازه او اینهمه تلاش میکند تا بعدش بتواند روی صندلی لهستانی بنشیند و مجلهٔ «بانوان آینده» بخواند با اینکه اصلاً مطالعه را دوست ندارد. او میتواند مادرش را مامان صدا کند چون ندای قلبش اینطور میگوید، اما نمیتواند پدرش را با نامی غیر از ابوی خطاب کند، چرا که در مورد پدر احترام قبل از احساسات میآید. گوش مامان سنگین است و ابوی لکنت زبان دارد، اما هر سه سر میز شام همانطور که آبگوشت کلهٔ گوسفند نوش جان میکنند، به صحبتهای جدی میپردازند. دوشیزه از پدر میخواهد که اجازهٔ رفتن او به خارجه را بدهد. هنگام خواب در پایانِ روزی که راوی به توصیف آن مشغول بود، راوی بسیار اجمالی و به طنز شرح میدهد که دوشیزه اصلاً به خیالات شیطانی از قبیل هماغوشی با مردان، شوهرکردن و خیالات روحانی مثل بچهدارشدن، اهل زندگیِ زناشویی بودن، شکم باردار، لالایی و جز اینها، اجازه نمیداد در مغزش راه پیدا کنند و شاید بههمین علت بود که هر شب دو قرص خوابآور استعمال میکرد.» ص ۹۶. قبل از اینکه شناسنامهٔ سوم را بررسی کند، راوی به خواننده میگوید که شناسنامهٔ بعدی پرده از رازی برداشته و اتفاقاً مُهر ادارهٔ قند و شکر ندارد و بنابراین نام خانوادگی و نام پدر دارد. ارسطو متولد ۱۳۳۵، نام خانوادگیاش «زنجبیلیان» و فرزند «کمبوجیه» و«سکینه خانم» است. کودکی که برادر دوقلویش، اشکبوس، را در یکسالگی از دست داده است. مرگ اشکبوس معمایی بود و هر کس در مورد آن نظری داشت، مثلاً پزشک قانونی آن را بهعلت ضعف مزاج دانست، اما یک روزنامه در مورد آن نوشت که «دیشب طبق گزارش خبرنگار مخصوص اطفال، کودک یکسالهای ملقب به اشکبوس، همانطور که در بغل مادرش بوده است، ناگهان خود را به میان حوض آب پرتاب و در دم به هلاکت میرسد… » ص ۹۸. و طنز داستان در اینجا است که مادر اشکبوس یعنی همان سکینه صاحب شناسنامهٔ دوم همچنان نگران و مترصد رفتن به خارجه برای فرار از «دروغ و ریای این دیار» است و در دفتر خاطراتش قید میکند که باید «… لااقل ارسطو را نجات بدهم… باید او را به خارجه بفرستم، و خود به تماشای موزهها و تئاترها و پارلمان بپردازم.» ص ۹۸. آقای کمبوجیه نیز مینویسد: «… فرزند دلبند مرا عوامل مختلفی به دیار عدم فرستاد… او نمرد بلکه خودکشی کرد. او سنگر زندگی را تهی کرد در حالیکه من سالها است با چند قمقمهٔ خالی پوسیده، مدام از این گوشه به آن گوشه فرار میکنم.» ص ۹۹. سپس راوی میگوید که فقط ارسطو در مورد این مرگ ابراز عقیده نمیکند و این نه بهخاطر بلاهت و کودکی، بلکه به این سبب است که ارسطو باهوش است و همهٔ صفات خوب پدر و مادرش را در خود جمع کرده است. راوی میگوید که ما نمیتوانیم آیندهٔ او را پیشبینی کنیم. اما میتوانیم: «… با او همدلی کنیم و در غم و رنجش شریک باشیم: غم و رنج در تنهایی فکرکردن، در تنهایی خوابیدن و در تنهایی جیغزدن» ص ۹۹.
نویسنده با استفاده از همین زبان طنز زیبا پیچیدهترین مشکلات اجتماعی و روانشناختی دو نسل را بیان کرده است. موضوع تجددطلبی باسمهای، نوشدن ظاهری روابط انسانی و خانوادگی بیآنکه این تحول در عمق جامعه صورت گرفته باشد، دروغگویی و فریبکاری انسان با دیگران و حتی با خودش، و در نهایت احساس تنهایی و ناامیدی ناشی از همهٔ این دشواریها و شاید دهها موضوع بکر دیگر برای آن دوران، مورد توجه بهرام صادقی نویسندهٔ این داستان است. او با استفاده از نام داستان نیز طنز تلخ دوران را بهتصویر کشیده است، وقتی که در پیکر داستان میفهمیم آقای کمبوجیه در سنگر تختش و زیر لحافش پناه گرفته و با قمقمههای خالی مرتب جابهجا میشود. قمقمههایی که سرشار از فکرهایی بیسرانجام است.
مجموعه داستان «سنگر و قمقمههای خالی» در کتابخانههای وست ونکوور و شهر نورث ونکوور موجود است که میتوانید آن را بهرایگان امانت بگیرید. فراموش نکنید که حتی اگر در این دو شهر زندگی نمیکنید، میتوانید با داشتن کارت عضویت کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان در این دو کتابخانه عضو شوید و کتاب را حضوری در محل این کتابخانهها تحویل بگیرید یا حتی بدون این کار، از طریق خدمات بینکتابخانهای (Interlibrary)، میتوانید برای دریافت این کتاب در کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان درخواست بدهید و کتابخانهٔ شهرتان آن را از یکی از این دو کتابخانه امانت میگیرد و در کتابخانهٔ محل زندگیتان به شما تحویل میدهد تا آن را بخوانید و بهراحتی دوباره به همانجا برگردانید تا به کتابخانهٔ مبدأ پس فرستاده شود. برای اطلاعات بیشتر دربارهٔ خدمات بینکتابخانهای، از وبسایت کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان دیدن کنید یا از پرسنل آنجا دربارهٔ این خدمات بپرسید.
مهرخ غفاری مهر، دسامبر ۲۰۲۱